قهوه خانه ویونا -قسمت آخر

پیرمرد قرص هایش را از پیرزن گرفت و بدون آنکه نگاهشان کند به دهان ریخت و بلافاصله لیوان آب را سر کشید. همیشه قرص ها توی گلویش گیر می کردند . همسرش با لبخندی لیوان را تا نیمه پرآب کرد و پرسید :"همه ش ته رفت ؟" پیرمرد چیزی نگفت و دراز کشید ، چند دقیقه طول کشید تا همسرش لامپ ها را خاموش کندو به رختخواب بیاید ، پشتش را به پیرزن کرده بود ولی بیدار بود و به ذکرهائی که او می خواند گوش می کرد . کار هر شبش همین بود . همه را دعا می کرد ، از بچه ها گرفته تا همسایه ها . چند دقیقه که گذشت از سکوت پیرزن فهمید که به خواب رفته است .غلتی زد و طاقباز به سقف خیره شد . در ذهنش تمامی اتفاقات روز ، مثل آگهی بازرگانی می آمدند و می رفتند . به همسرش نگاهی انداخت ، یک لحظه احساس کرد که چقدر دوستش دارد ، لبخندی کمرنگ گوشه ی لبش خشکید . یاد روزهائی افتاد که چقدر این پیرزن زیبا بود و او چقدر بر او عاشق بود،هنوز هم دوستش داشت ولی همیشه چیزی شبیه غرور یا خجالت نمی گذاشت که این دو کلمه لعنتی را بهم بگویند "دوستت دارم ". به سینه های افتاده و آویزان پیرزن نگاه کرد ، ناخودآگاه روزگاری را به خاطر آورد که در عشق بازی ، مانند اسب پرهیجان و پرانرژی بود ، لحظه ای فکر کرد ، دستانش را به سمت سینه های پیرزن برد

-چی شده ؟ داری چیکار می کنی ؟

-هیچی ! می خواستم پتو رو روت بندازم ، بیداری هنوز خانم ؟

-نه ! خواب بودم ، تازه خوابم برده بود

-می گم ...تو حالت خوبه ؟ ...چیزی نمی خوای ؟

-دیوونه شدی مرد؟ نصفه شبی بیدارم کردی حالمو می پرسی ؟

-هیچی بابا، بگیر بخواب .نخواستیم اصلن . اَه ه ه

پیرمرد نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد

 

قهوه خانه ویونا-قسمت سوم

-به به جوون های قدیمو نیگاه کن ، باباجون ! خوب می خوابی ها

-بلندشو دیگه مرد، علی اومده تورو ببره حموم ، الان یک هفته شده که نرفتی

-لازم نکرده ، من خوابم میاد ، علی هم بیخود که اومده

-باباجون ! من اومدم مثل قدیما که شما منو می بردید حموم ، با هم بریم

-من خودم بلدم برم حموم .

-عجب مردیه ها!اون سری خودت رفتی حموم ، سرت گیج رفت ، دست و پات شکست تا سه ماه من مریض داری می کردم . تازه خودت هم که جون نداری

پیرمرد معصومانه مثل یک اعدامی از جایش بلند می شود و به سوی حمام می رود و با یه چشم غره به زنش می فهماند که تو این بلاها را سر من در آوردی . پیرزن با ایما و اشاره از پسرش ، علی می خواهد که مواظب پدرش باشد ، پسر با محبتی پدرانه لباس ها را از تن پدر در می آورد .

-باباجون یادته بچه بودم ما رو که می بردی حموم چقدر آب داغ می ریختی سرمون

-هان ، چیه ؟ می خوای جبران کنی الان ؟

- نه بابا ، من غلط بکنم . یادته قبلا چه صابون هائی بود ! چه لنگ هائی رو می بستند دورشون

-همون حمام ها شرف داشت به این دومتر جا .آدم نمی فهمه توی حمومه یا توی مستراح !همون قدیمیا بودن که غیرت داشتن دور خودشون لنگ می بستن ، نه مثل الان که همه مثل زن ها با شورت میرن حموم

پیرمرد به پسرش که مشغول شستشویش است ، خیره می شود ، احساس می کند که او را چقدر دوست دارد و پسرش چقدر به فکر اوست، ناخودآگاه سر پسرش را می بوسد . علی با لبخندی از پدرش تشکر می کند . او را خوب که می شوید ، به سراغ قفسه حموم می رود و یک بسته پودر موبر را باز می کند . پیرمرد اخم هایش در هم می شود.

-این رو برای چی داری باز می کنی بچه

-این سفارش مامانه ، گفته شاه دوماد رو باید ترگل و ورگل تحویلش بدم

-هزار بار بهت گفتم از این شوخی ها چندشم می شه ...مثلا...مثلا من پدر توام

-باباجون ، اذیت نکن ، تا اینجا رو تحمل کردی ، بقیه شو بخاطر من ، چاکرتم به خدا

پیرمرد دو دستی شرتش را چسبیده است ، پسر با نگاهش دوباره از پدرش تقاضا می کند که با او راه بیاید و شرت پیرمرد را پائین می کشد . دست های پیرمرد رمق ندارد ، دستانش باز می شود ، اشک در چشمانش حلقه می زند . پیرمرد به دیوار خیره می شود

پی نوشت : اسمش هم با شما

قهوه خانه ویونا-قسمت دوم

-این هلوها کیلو چند؟

-این ها شلیلند عمو،هلوها اون ورن ، کیلو هزار

پیرمرد با دستی لرزان میوه ها را وارسی می کند و به درون پاکت می ریزد.تردید عجیبی موقع انتخاب هرکدام ، وجودش را فرا می گیرد، بر می دارد ،نگاه می کند،در دستش می چرخاند ولی دوباره می اندازد .پاکت که تا نیمه پر می شود به سمت فروشنده می رود و پاکت را روی ترازو می گذارد . فروشنده چیزی به او می گوید ، دست به جیب شلوارش می برد ، چیزی نمی یابد ، صورتش سرخ می شود ، چهره اش در هم می شود . با دست پاچگی ، جیب دیگر شلوارش را سراغ می گیرد ،لرزش دستانش نمی گذارد که دستش راحت داخل جیبش برود ، سعی می کند که به خاطر بیاورد که پولش را کجا گذاشته است .

-حاجی پول همرات نیس ، مورد نداره ،برو

-نه ...دارم ...الان پیداش می کنم

- بی زحمت این پاکتتو بگیر ، اون طرف تر وایست تا میوه های این خانومو بکشم

دلهره عجیبی تمام وجود پیرمرد را در بر می گیردبا خودش می گوید :چقدر بد شد ، نکنه فکر کنه من گدام و دارم فیلم بازی می کنم . خدایا کمکم کن .  این خانومه چرا داره اینجوری به من نیگاه می کنه . خدایا! نذار آبروم بره . به سراغ جیب کتش می رود . بالاخره پیدایش می کند ، نفس عمیقی می کشو و با هزار تا ببخشید پول میوه را می دهد و راه می افتد .

-باز رفتی تو حقوقتو گرفتی ، توی راه شوهرشون دادی ؟ امان از دست این مرد

-دیدم میوه هاش خوبه ، عرفان هم هلو دوس داره . زنگ بزن علی ، بهش بگو عصر با زن و بچش بیان اینجا . بیا ببین چه میوه هائی خریدم

-اولا عصر زنش شیفته بیمارستانه . ثانیا برای دو تا هلو از اون ور تهران بیان اینجا

-فروشنده از همکارای قدیمیم بود، خیلی خوشحال شد منو دید . میوه هاش سفارشین .

-این میوه ها رو کی بهت انداخته . صدبار گفتم تو که چشم و چال درس نداری ، نرو خرید

پیرمرد سرش را پائین می اندازد و سکوت می کند

 

قهوه خانه ویونا_قسمت اول

-{صدای موزیک} پیچ شمرون

درب مترو باز می شود ، جمعیت با تکان های عجیبی وارد واگن می شود . پیرمرد در حالیکه جمعیت به او سکندری می زند با جمعیت به داخل واگن پرتاب می شود . درب مترو بسته می شود .

-{صدای موزیک}ایستگاه بعدی لاله زار

پیرمرد سعی می کند که دستش را به میله برساند که حداقل بتواند تعادلش را حفظ کند، چشمانش به دنبال نگاهی آشنا از این سو به سوی دیگر می لغزد ، روبرویش جوانی روی صندلی نشسته است ، پیرمرد به پنجره مترو خیره می شود . موبایل مرد جوان شروع به لرزیدن می کند ، دکمه سبزرنگ را فشار می دهد .

-سلام

-علیک سلام پسرم ، خوبی باباجان ؟

-خوشگل من چطوره ؟ صبحونتو خوردی جوجو

پیرمرد دوباره به پنجره خیره می شود .

 

بیا که رونق این کارخانه کم نشود ، به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی

 

همه ی دوستانی که همسن بنده هستند ، بطور حتم کایوت گرگ بدبخت و لاغر دره های گراندکانیون را به مدد  کارتون های صدا و سیما خوب می شناسند . کایوت اسطوره بدبختی فرهنگ کشور آمریکاست که تمام دنیا از فلاکت های این گرگ بینوا لذت می برند،با ضایع شدنش مشعوف می شوند و با بدشانسی های جور واجورش غرق در خنده !! هیچ کس هم بر این همه ظلم و جوری که روزگار در حقش می کند را روی برنمی تابد.

هیچکسی هم سوال نمی کند که مگر یک گرگ از زندگی چه چیزی می خواهد به جز یک شکم سیر . اما در دره های گراندکانیون هیچ گیاهی  سبز نمی شود و آفتاب نیز چون تیغی آخته بر سر گرگ های بینوای این دره فرود می آید . از نگون بختی کایوت همینقدر بگویم که هیچ گاه به پای تنها مرغ این دره نمی رسد ، ماشه ی تفنگ را می چکاند ولی اسلحه شلیک نمی کند و به محض آنکه به لوله اش نگاه می کند ، گلوله بر سرش می نشیند . به قصد فریب مرغ ، تونلی بر روی دیوار می کشد ولی از همین تونل خودساخته ، قطاری از رویش می گذرد . یا در حال سقوط از روی کوه ، اول به زمین کوبیده می شود و سپس سندانی که در دست داشت بر سرش فرود می آید و در آخر صخره ای عظیم بر همه ی آنها . اما نقطه اوج این کارتون  زمانیست که وقتی این گرگ مفلوک از همه جا و همه طرف بدشانسی می آورد ، تابلوئی در دست می گیرد که چرا قبول کردم که در این فیلم بازی کنم .

مقدمه طولانی این مطلب را بر من ببخشائید که اگر از کلام و ایجاز کم دارم ولی از دردمندی هیچ کم ندارم . حکایت کایوت ، حکایت من است و بعضی رفیقان بی معرفت بلاگی که ظاهرا اتوبان دوستیمان یک طرفه است ، سندان و قطار و تفنگ هم نمونه نمی خواهد ،بگذریم ، به سفارش یکی از دوستان شدیدا بی معرفت !!تصمیم به تغییر و تحول و به نوعی خرق عادت را در این وبلاگ دارم . ولی این که چرا قبول کردم که در این فیلم که همه چیز با من سر ناسازگاری دارد ، بازی کنم بماند برای بعد.

پی نوشت : کامنت ها را باز می گذارم برای تمرین دموکراسی

 

شیخ ما هم بله !!!

 

 

شیخ را گقتند : چگونه ای که روزی چنین شادی و روز دگر چنان افسرده . نه به اینت و نه به آنت.

شیخ سر درجیب فرو برد و پاسخ گفت :

اینم به آنت !!!

 

 

پی نوشت ۱: این جوری بنویسم؟

پی نوشت۲:این بی تربیت شدنم ،نتیجه دوستی با رفقای جدیداست .